پیچک

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و چون از صفین باز مى‏گشت ، به گورستان برون کوفه نگریست و فرمود : ] اى آرمیدگان خانه‏هاى هراسناک ، و محلتهاى تهى و گورهاى تاریک ، و اى غنودگان در خاک اى بى کسان ، اى تنها خفتگان اى وحشت زدگان شما پیش از ما رفتید و ما بى شماییم و به شما رسندگان . امّا خانه‏ها ، در آنها آرمیدند ، امّا زنان ، به زنى‏شان گزیدند . امّا مالها ، بخش گردیدند . خبر ما جز این نیست ، خبرى که نزد شماست چیست ؟ [ سپس به یاران خود نگریست و فرمود : ] اگر آنان را رخصت مى‏دادند که سخن گویند شما را خبر مى‏دادند که بهترین توشه‏ها پرهیزگارى است . [نهج البلاغه]
مشخصات مدیروبلاگ
 
علی کاظمی[10]
علی کاظمی- کارشناس ارشد آموزش زبان فارسی- تهران

خبر مایه

  « کبوتر طوقدار »

آورده اند که .... : نقل کرده اند که در سرزمین کشمیر شکار گاهی خوب و چمنزار خرم و خوش آب و هوایی وجود داشت که از انعکاس رنگ های آن بر پر زاغ، پر زاغ چون پر طاووس زیبا به نظر می رسید و دم طاووس در مقایسه با زیبایی باغ همچون پر زاغ به نظر می رسید و زیبا نبود.

1/ گل لاله در این چمنزار چراغی به نظر می رسید اما از دود این چراغ بر جان لاله داغی وجود داشت.

2/ گل شقایق بر روی ساقه اش به جام شرابی می مانست که بر روی یک شاخ سبز زمردین قرار داشت.

در وی شکار بسیار.... : در این مرغزار شکار بسیار بود و پیوسته شکارچیان به آن جا رفت و آمد می کردند. زاغی که در اطراف آن مرغزار روی درخت پر شاخ و برگی آشیان داشت آن جا نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد. ناگهان شکارچی تند خویی با لباس زمخت و دامی بر گردن و عصایی در دست به طرف آن درخت رفت.زاغ ترسید و با خود گفت: برای این مرد کاری پیش آمده که به این طرف می آید و من نمی دانم که قصد شکار مرا دارد یا قصد شکار دیگری. به هر حال من جای خود را حفظ می کنم و نگاه می کنم که چه می کند. شکارچی جلو آمد و دام را گسترد و دانه پاشید و در کمین نشست. مدتی گذشت. گروهی کبوتر رسیدند و رئیس آن ها کبوتری بود که او را مطوقه می گفتند. که کبوتران در اطاعت و فرمان او ایام را سپری می کردند. همین که دانه ها را دیدند از روی غفلت پایین آمدند و همگی به دام افتادند. شکارچی خوش حال شد و با شادمانی شروع به دویدن کرد تا آن ها را به چنگ بیاورد. کبوترها آشفته شده بودند و هر کدام برای رهایی خود تلاش می کردند. مطوقه گفت: اکنون زمان بحث و گفتگو نیست. لازم است که همگی رهایی دوستان را از رهایی خود مهم تر بشمارند و اکنون مصلحت این است که همگی با همیاری هم نیرویی وارد کنید تا دام را از جا بلند کنیم. چرا که رهایی ما در همین کار است. کبوتر ها فرمان او را اطاعت کردند و دام را از جا بلند کردند و در پی کار خود رفتند. شکارچی پشت سر آن ها حرکت کرد به امید این که سرانجام خسته شوند و بیفتند. زاغ با خود فکر کردکه به دنبال آن ها می رومو معلوم می کنم که سرانجام کار آن ها چه می شود که من هم ممکن است به چنین حادثه ای گرفتار شوم و می توان از تجربه های آن ها برای دور کردن حوادث مانند یک سلاح استفاده کرد. مطوقه وقتی دید شکارچی به دنبال آن ها حرکت می کند به دوستان گفت این دشمن در کار ما جدی است و تا وقتی از نگاه او دور نشویم از ما دست برنمی دارد. چاره آن است که به طرف آبادی ها و جنگل ها برویم تا از نگاه او محو شویم و به این ترتیب او نامید برمی گردد که در این نزدیکی موشی است که از دوستان من است به او می گویم تا این بندها را باز کند. کبوترها اشاره های او را پیشوا قرار دادند راه را عوض کردند و شکارچی به ناچار بازگشت. مطوقه به محل سکونت موش رسید به کبوتر ها دستور داد که پایین بیایند دستور او را اطاعت کردند و همگی نستند و نام موش زبرا بود. که بسیار زیرک بود و تجربیات بسیاری از حوادث روزگار به دست آورده بود.

و در آن مواضع از جهت ... . : در آن مکان برای استفاده به عنوان محل فرار صد سوراخ ساخته بود و هر کدام از این راه ها را به یکدیگر متصل کرده بود و از آن سوراخ ها مطابق دانش و مصلحت مراقبت می کرد. مطوقه صدا زد که بیرون بیا. زبرا پرسید که کیست؟ مطوقه نام خود را گفت. زبرا شناخت و با عجله بیرون آمد.

موش وقتی مطوقه را اسیر بند دید اشک بسیار ریخت و گفت: ای دوست عزیز و رفیق سازگار من چه کسی تو را اسیر این مصیبت کرد؟ مطوقه گفت: که تقدیر مرا در این گرداب هلاکت انداخت. موش این سخن را شنید و زود اقدام به بریدن بندهایی کرد که مطوقه به آن بسته شده بود. گفت: ابتدا بندهای دوستانم را باز کن موش به این سخن توجه نکرد. مطوقه گفت: ای دوست ابتدا شایسته تر است که بند دوستان را باز کنی. موش گفت: این کلام را تکرار می کنی مگر تو به جان خود نیازمند نمی باشی و حفظ جان را وظیفه ی خود نمی دانی؟ مطوقه گفت: مرا به خاطر این سخن نباید سرزنش کنی زیرا من راهنمایی و ریاست این کبوترها را به عهده دارم و به همین خاطر کبوتران حقی بر گردن من دارند. چون کبوتران وظیفه ی فرمانبری را انجام داده اند و با یاری و پشتیبانی آن ها از دست شکارچی نجات یافتم من هم باید از عهده ی وظیفه ی فرماندهی بر آیم و موجبات سروری را ادا کنم. می ترسم که اگر ابتدا بندهای مرا باز کنی خسته شوی و بعضی از این کبوترها همچنان اسیر بمانند. ولی وقتی من اسیر باشم - اگر چه خستگی تو به نهایت رسیده باشد - درباره ی من سستی نخواهی کرد و ضمیر و وجدان تو اجازه ی این کار را به تو نمی دهد. چون در هنگام بلا مشارکت داشته اکنون شایسته است که در هنگام آسودگی هم همراهی داشته باشیم که در غیر این صورت دشمنان فرصت بد گویی پیدا می کنند.

موش گفت عادت جوانمردان این گونه است و نظر و عقیده ی دوستان با این ویژگی پسندیده ای که در توست درباره ی دوستی و پیوستگی تو بیشتر می شود و باعث افزایش اعتماد دوستان به وفای عهد تو می شود. آن وقت موش با پشتکار و علاقه بند همه ی آن ها را برید و بدین ترتیب مطوقه و دوستانش آزاد برگشتند.

 


91/8/25::: 5:6 ع
نظر()