رزم رستم و اسفندیار
1/ هنگامی که روز فرا رسید، رستم لباس جنگی را به تن کرد و علاوه بر گبر ، ببر بیان ( زره مخصوص ) را نیز برای حفظ تن پوشید .
2/ رستم طنابی به ترک بند زین اسب بست و بر آن اسب مانند فیل قوی پیکر سوار شد.
3/ رستم به ساحل هیرمند آمد در حالی که وجودش پر از غم بود و نصیحت بر لبش بود.
4/ از کنار رود عبور کرد و به بلندی رفت و از کار روزگار شگفت زده شد.
5/ رستم فریاد کشید و گفت که: ای اسفندیار خجسته، حریف تو آمد آماده ی جنگ شو.
6/ وقتی اسفندیار این سخنان را از رستم پیر که مانند شیر جنگجو بود شنید
7/ اسفندیار خندید و گفت: از آن لحظه ای که از خواب بیدار شدم برای نبرد آماده ام.
8/ دستور داد تا زره، کلاه خود، تیردان و نیزه ی اسفندیار جنگجو را ...
9/ بردند و او با زره، تن روشن و پاکش را پوشاند و آن کلاه شاهانه را بر سر گذاشت.
10/ دستور داد تا بر اسب سیاه رنگ، زین نهادند و نزدیک شاه ( اسفندیار ) بردند.
11/ وقتی آن جنگجو ( اسفندیار ) زره خود را پوشید، از روی خوش حالی و قدرتی که در وجودش بود ...
12/ ته نیزه خود را بر زمین قرار داد و از روی زمین بر زین اسب سوار شد.
13/ اسفندیار مانند پلنگی که بر پشت گور خری سوار شود و در گورخر شور و غوغایی بر پا کند، سوار اسبش شد.
14/ به گونه ای هر دو جنگجو به میدان جنگ قدم نهادند، انگار که در جهان شادی و جشن وجود ندارد.
15/ وقتی پیر ( رستم ) و جوان ( اسفندیار ) مانند دو شیر به هم نزدیک شدند...
16/ از اسب هر دو پهلوان فریادی برخاست، انگار که میدان نبرد از هم گسسته شد.
17/ رستم با صدای بلند گفت که : ای شاه دلشاد و خوش بخت ...
18/ اگر خواهان جنگ و خون ریزی هستی و این گونه برای جنگیدن پابرجا و مصممی...
19/ بگو تا سواران زابلی را بیاورم که خنجرهای ساخت کابل دارند.
20/ در این میدان جنگ آن ها را به جنگیدن وادار کنیم و خودمان این جا یک زمانی از جنگیدن دست بکشیم.
21/ اگر آرزوی تو جنگ و خون ریزی است، خنگ و جست و خیز را مشاهده خواهی کرد.
22/ اسفندیار در پاسخ گفت: چرا سخنان بیهوده می گویی؟
23/ جنگ با زابلستان و یا جنگ با ایران و کابلستان برای من فایده ای ندارد.
24/این کار هرگز روش من نیست و در دین من نیز شایسته نیست.
25/ که ایرانیان را به کشتن دهم و خودم به پادشاهی و قدرت برسم.
26/ تو اگر به یار و یاور نیاز داری آن ها را بیاور، من هرگز به یاوری نیاز ندارم.
27/ آن دو جنگجو پیمان بستند که در نبرد از هیچ کس کمکی نگیرند.
28/ اول بوسیله ی نیزه جنگ کردند به گونه ای که از جوشن هاشان ( بدنشان ) خون جاری گشت.
29/ از قدرت اسب ها و ضربه ی پهلوانان، شمشیر های سنگین آن ها شکسته شد.
30/ مانند شیر های جنگجو خشمگین شدند و با خشم بدن های یکدیگر را زخمی کردند.
31/ هم گرزهای سنگین آنان از دسته شکسته شد و هم دستشان از شنگینی گرزها از کار افتاد.
32/ پس از آن کمربند هم را گرفتند و اسب هایشان از ترس سر خود را فرو بردند.
33/ هر کدام از پهلوانان زور خود را بر علیه دیگری به کار برد ولی هیچ کدام از آنان از جای خود حرکت نکردند و بر دیگری پیروز نشدند.
34/ دو پهلوان از میدان متفرق شدند و پهلوانان و اسب هاشان خسته شدند.
35/ کف و خون و خاک در دهانشان آمیخته شده بود و زره هاشان تکه تکه شده بود.
36/ ای سیستانی تو مگر قدرت تیر اندازی و نیروی بدنی این مرد جنگجو ( اسفندیار ) را فراموش کرده ای.
37/ تو از مکر و جادوگری زال این گونه سالم شده ای و گر نه باید می مردی.
38/ امروز آن چنان گردنت را می کوبم که از این به بعد زال تو را زنده نبیند.
39/ از خدای پاک که جهان در دست قدرت اوست بترس و عقل و احساس خود را تباه مکن.
40 / من ( رستم ) امروز برای جنگ نیامده ام بلکه برای عذر خواهی و حفظ آبرو و جلوگیری از ننگ و رسوایی آمده ام.
41/ تو ( اسفندیار ) در ظلم و بیدادگری کوشش می کنی و از روی نادانی و بی عقلی عمل می کنی.
42/ رستم زه کمان را انداخت و تیر گز که نوک آن سمی بود را...
43/ در کمان قرار داد و سر خود را رو به آسمان گرفت.
44/ و گفت: ای خداوند آسمان ها و آفریننده ی خورشید و ای افزاینده ی دانش و شکوه و قدرت.
45/ خدایا تو جان پاک و قدرت و روان مرا میدانی. ( از باطن من آگاهی )
46/ که چقدر سعی می کنم شاید اسفندیار از جنگ منصرف شود.
47/ ( خدایا )تو می دانی که اسفندیار برای ظلم و بیداد می کوشد و همواره جنگاوری و مردانگی خود را به رخ من می کشد.
48/ خداوندا تو که آفریننده ی ماه و سیاره ی تیر هستی، برای کیفر و مجازات این گناه( کشتن اسفندیار ) مرا مواخذه مکن.
49/ رستم همان طور که سیمرغ دستور داده بود تیر گز را به سرعت در کمان قرار داد.
50/ و تیر را به چشم اسفندیار زد و دنیا در پیش آن پهلوان ( اسفندیار ) تیره و تار شد.
51/ قامت مانند سرو استوار اسفندیار را خم کرد و دانش و شکوه از او دور شد ( مُرد )