پیچک

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه سرگرمی اش فراوان شد، خردش کم گردید . [امام علی علیه السلام]
مشخصات مدیروبلاگ
 
علی کاظمی[10]
علی کاظمی- کارشناس ارشد آموزش زبان فارسی- تهران

خبر مایه

قاضی بست

روز دوشنبه ماه صفر ، امیر مسعود صبح زود سوار اسب شد و همراه با یاران و یوزپلنگ ها و خدمتکاران، هم نشینان و نوازندگان به کنار رود هیرمند رفت؛ با خود خوردنی و شراب ( نوشیدنی ) بردند و شکار زیادی به دست آوردند به گونه ایکه تا قبل از ظهر، مشغول شکار بودند. پس در کنار رود که در آن جا خیمه ها و چادرهایی بر پا کرده بودند از اسب پایین آمدند. سپس غذا خوردند و به نوشیدن شراب پرداختند و بسیار خوش گذشت.

 برحسب اتفاق، پس از نماز امیر مسعود کشتی ها طلب کرد و ده قایق کوچک آوردند. قایق بزرگی را برای سوار شدن امیر مسعود آماده کردند و فرشگستردند و سایبانی روی قایق کشیدند. امیر مسعود در آن جا قرار گرفت و گروه های دیگر مردم در کشتی های دیگر بودند و کسی از اتفاقی که در پیش بود خبر نداشتو ناگهان دیدند که چون آب فشار آورده بود و کشتی را پر کرده بود کشتی شروع کرد به فرو رفتن و متلاشی شدن.

زمانی متوجه شدند که کشتی نزدیک به غرق شدن بود. سرو صدا و جنبش و فریاد بلند شد. امیر مسعود از جا بلند شد شانس آوردند که کشتی امیر به کشتی های دیگر نزدیک بود. هفت، هشت تن پریدند و امیر را گرفتند و به چابکی از خطر رهانیدند و او را به کشتی دیگر رساندند. ( امیر ) بدنش بسیار کوفته شده بود و پای راستش زخمی شد به طوری که یک لایه از پوست و گوشت از پایش جدا شد و فاصله ی زیادی با غرق شدن نداشت. اما خداوند پس از نشان دادن قدرت خود، بر آن ها لطف کرد ( نجات امیر ). جشن و شادمانی فراوان آن ها از بین رفت و چون امیر به کشتی رسید کشتی ها حرکت کردند و او را به ساحل رساندند.

امیر مسعود که از مرگ نجات یافته بود به خیمه آمد و لباس عوض کرد در حالی که خیس و خسته شده بود. سوار بر اسب شد و به سرعت به کاخ رفت زیرا که خبری بسیار ناخوشایند ( خبر متلاشی شدن کشتی ) در میان سپاهیان منتشر و نگرانی زیادی ایجاد شده بود. بزرگان و وزیر از او استقبال کردند چون پادشاه را تندرست دیدند در میان سپاهیان و عامه ی مردم، خروش و سر و صدا بلند شد صدقه ی فراوانی دادند.

فردای آن روز امیر دستور داد تا نامه هایی به غزنین و دیگر سرزمین های ایران بفرستند و ماجرای این اتفاق بزرگ را که پیش آمد و تندرستی که در پی آن حاصل شد، به مردم خبر دهند و دستور داد تا یک میلیون درم در غزنه و دو میلیون درم در دیگر سرزمین ها به شکرانه ی به خیر گذشتن این حادثه به نیازمندان و تهی دستان بدهند. این نامه نوشته شد و امیر آن را امضا کرد بشارت دهندگان رفتند تا این نامه ها را به مقصد برسانند و روز پنج شنبه یازده صفر امیر دچار تب سخت و سر درد شدیدی شد که

 نمی توانست اجازه ی حضور بدهد. به جز تعدادی از پزشکان و خدمتکاران مرد و زن، از بقیه مردمان دوری جست. مردم سخت متحیر و نگران بودند و نمی دانستند چه پیش می آید.از وقتی این بیماری پیش آمده بود. بونصر، خود از نامه های رسیده مسایل و موضوعات مهم را استخراج می کرد ( نکات دقیق و خلاصه ی نامه ها را می نوشت ) به خاطر زیاد بودن این موضوعات آن چه را در آن خبر ناخوشایندی نبود به وسیله ی من ( بیهقی ) به قسمت پایین کاخ می فرستاد و من آن نامه ها را به آغاجی می دادم و خیلی سریع جواب نامه ها را برای بونصر می آوردم و امیر را هرگز نمی دیدم. تا آن زمان که نامه هایی از پسران علی تکین آمد. من خلاصه ی نامه ها را که در آن خبر خوشی بود به دربار بردم. آغاجی نامه ها را از من گرفت و پیش امیر برد پس از یک ساعت بیرون آمد و گفت: ای ابوالفضل امیر تو را احضار کرد.

وارد شدم دیدم خانه را تاریک کرده اند و پرده های کتان خیس در آن خانه آویزان کرده بودند و شاخه های بسیاری در آن جا نهاده بودند و کاسه های بزرگ پر از یخ بر روی آن شاخه ها گذاشته بودند و دیدم که امیر آن جا بر روی تخت نشسته است. در حالی که پیراهن نازک کتانی بر تن و گردنبندی از جنس کافور در گردن داشت و همچنین دیدم که بوالعلای طبیب، آن جا کنار پایین تخت نشسته بود.

امیر گفت به بونصر بگو امروز تندرست شدم و در این دو سه روز آینده اجازه ی حضور به اطرافیان داده شود زیرا تب و بیماری به طور کلی از بین رفت.

--- من بازگشتم و این چه رفت ....: من برگشتم و هر چه اتفاق افتاده بود برای بونصر بازگو کردم بونصر خوشحال شد و خدای بزرگ را به خاطر سلامتی امیر شکر کرد. و نامه نوشته بود. پیش آغاجی بردم و اجازه یافتم تا بار دیگر افتخار دیدار امیر مسعود را پیدا کردم. امیر نامه ها را خواند و وسایل نوشتن را طلب کرد و آن نامه ها را امضا کرد و گفت: وقتی نامه ها فرستاده شد تو ( بیهقی ) برگرد که درباره ی موضوع خاصی برای بونصر پیام مهمی دارم تا به تو بگویم.

---گفتم: چنین کنم و ......... : گفتم: اطاعت می کنم و با نامه های امضا شده ی امیر، برگشتم و آن چه را اتفاق افتاده بود برای بونصر بازگو کردم. و این مرد بزرگ و نویسنده ی لایق، با شادمانی به نوشتن پرداخت تا نزدیک نماز ظهر، این امر مهم را به پایان رساند و چاکران و سواران را فرستاد. بعد از آن نامه های کوتاهی برای امیر نوشت و هر چه انجام داده بود در آن بیان کرد و به من داد و ببردم و راه یافتم..... من نامه ها را به دربار بردم و اجازه ی حضور یافتم. نامه ها را به امیر دادم. امیر نامه ها را خواند و به من گفت: خوب شد و به آغاجی خادم گفت: کیسه های طلا را برای من بیاور. و به من گفت: این کیسه ها را بگیر درون هر کیسه هزار مثقال طلای خرد شده است. به بونصر بگو که این ها طلا هایی است از پدرم امیر محمود از جنگ هندوستان آورده است. و بت های طلایی را شکسته است و ذوب کرده است و خرد کرده و این حلال ترین مال هاست. در هر سفری برای ما از این طلا ها می آورند تا هرگاه بخواهیم صدقه ای از مال کاملا حلال بدهیم دستور می دهیم از این طلا ها بدهند. و شنیده ایم که قاضی بُست، بوالحسن بولانی و پسرش، بوبکر بسیار تهیدست هستند و از کسی چیزی قبول نمی کنند و زمین زراعی کوچکی دارند یک کیسه از این طلا ها را به پدر و یک کیسه را باید به پسر داد تا برای خود زمین زراعی حلالی بخرند و بتوانند بهتر و راحت تر زندگی کنند. تا ما شکر این نعمت تندرستی را که به دست آوردیم، اندکی به جا آورده باشیم. من کیسه ها را برداشتم و به نزد بونصر آوردم و ماجرا را تعریف کردم.

--- دعا کرد و گفت........ : بونصر دعا کرد و گفت: امیر کار بسیار خوبی کرده است و شنیده ام که بوالحسن و پسرش زمانی پیش می آید که محتاج ده درم می شوند به خانه برگشت و کیسه های طلا را با او بردند و پس از نماز ، قاضی و پسرش را احضار کرد، آن ها آمدند. بونصر پیغام امیر را به قاضی رساند.

-- بسیار دعا کرد و ......: قاضی بسیار دعا کرد و گفت: این هدیه، مایه ی افتخار من است می پذیرم و برمی گردان که به آن محتاج نیستم زیرا قیامت بسیار نزدیک است. نمی توانم جوابگوی آن ها باشم. البته نمی گویم که به آن نیاز ندارم، اما چون به مقدار اندکی که دارم قانع هستم، گناه و عذاب این عمل را نمی توانم بپذیرم.

---بونصر گفت ای سبحان الله... : بونصر گفت: شگفتا، طلایی را که سلطان محمود در جنگ از بت خانه ها به دست آورده و بت های طلا را خرد کرده است و هم چنین خلیفه ی مسلمین،پذیرفتن آن را حلال می داند، شما نمی پذیرید.

---گفت: زندگانی خداوند ....: گفت عمر امیر دراز باشد، وضعیت خلیفه به گونه ی دیگر است. زیرا که او صاحب ملک و دارنده ی کشور است. و تو ( بونصر ) با امیر محمود در جنگ ها بوده ای و من نبوده ام برای من مشخص نیست که آن جنگ ها مطابق روش و سنت پیامبر بوده است یا نه ، من این طلا را نمی پذیرم و مسئولیت آن را بر عهده نمی گیرم.

---گفت : تو اگر ..... : گفت : تو اگر نمی پذیری، به شاگردان خود و نیازمندان و تهی دستان بده. قاضی گفت: من هیچ نیازمندی را در بست نمی شناسم که این طلا را به او بدهم. چه لزومی دارد که این کار را بکنم. طلا را کس دیگر بگیرد و من حساب آن را در قیامت پس بدهم. به هیچ وجه این مسئولیت را نمی پذیرم. بونصر به پسرش گفت: تو سهم خود را بردار.

--گفت: زندگانی خواجه عمید...: ( بوبکر ) گفت: زندگانی خواجه ی بزرگ دراز باشد، به هر حال من نیز فرزند همین پدر هستم که این سخنان را گفت و من علم را از او آموخته ام. و اگر او را یک روز می دیدم و رفتار و حالات او را می شناختم واجب بود بر من که تمام عمر از او پیروی کنم. پس حال که سال ها با او همنشین هستم باید از او اطاعت کنم. و من از آن حسابرسی که پدرم می ترسد، می ترسم و هر چه دارم از این مال دنیا، حلال است و برای من کافی است و به زیادتر از آن نیازمند نیستم.

---بونصر گفت: ..... : بونصر گفت: خداوند خیرتان دهد، شما دو نفر چقدر بزرگوارید. و گریه کرد و آن ها را برگرداند و تمام روز در این فکر بود و از این ماجرا سخن می گفت. فردای آن روز نامه ای به امیر نوشت و ماجرا را بازگو کرد و طلا را پس فرستاد.