« پروانه ی بی پروا »
1/ شبی پروانه ها ( عاشقانه ) در مهمان خانه ای جمع شدند و می خواستند از شمع ( معشوق ) آگاهی پیدا کنند.
2/ همگی می گفتند که باید یکی از ما برود و از معشوق اندکی خبر بیاورد.
3/ یکی از پروانه ها به قصری رفت و در فضای قصر تلاش کرد تا از دور از نور شمع آگاهی بیابد.
4/ برگشت و به شرح دیده های خود پرداخت و به قدر فهم و درک خود شمع را توصیف کرد.
5/ پروانه ی آگاهی که در آن جمع مقام و مرتبه ای داشت گفت که او از شمع آگاهی ندارد.
6/ پروانه ی دیگری رفت و از نور عبور کرد و خود را با فاصله ی زیادی به نور شمع زد.
7/ در حالی که پرپر می زد خود را به نور شمع انداخت. شمع بر او چیره شد و او شکست خورد.
8/ او هم برگشت و مقداری از راز شمع را بازگو کرد و از رسیدن خود به شمع مطالبی گفت.
9/ سخن شناس به او گفت:چیره شد و او شکست خورد.
8/ او هم برگشت و مقداری از راز شمع را بازگو کرد و از رسیدن خود به شمع مطالبی گفت.
9/ سخن شناس به او گفت: ای دوست این ها نشانه های درستی از معشوق نیست مثل پروانه ی قبلی تو هم از معشوق آگاهی نداری.
10/ پروانه ی دیگری بلند شد و کاملا سر خوش حرکت کرد و با شادمانی و نشاط بر روی آتش نشست.
11/ آتش را در آغوش کشید و با خوشنودی در آن محو شد.
12/ وقتی که آتش تمام وجود او را گرفت همه ی اعضای او مانند آتش سرخ شد.
13/ پیر پروانگان وقتی این پروانه را - که شمع او را همرنگ خود کرده بود – دید گفت:
14/ تنها این پروانه کار آزموده است و به حقیقت عشق دست یافته است.
15/ آن کسی که خبری از او نیامده و بی اثر شده است از میان همه ی دوستداران تنها او از معشوق آگاهی دارد.
16/ تا وقتی از جسم و جان خود بی خبر نشوی هرگز از معشوق آگاهی به دست نمی آوری.