« از ماست که برماست »
1/ روزی عقابی از روی سنگ به آسمان پرواز کرد و برای پیداکردن طعمه پر و بال خود را مرتب کرد.
2/ بر استواری بال خود نگاهی کرد و با خود گفت: امروز تمام جهان زیر پر ما قرار دارد.
3/ وقتی در هوا پرواز می کنم به خاطر تیز بینی کوچکترین چیز را حتی در عمق دریا می بینم.
4/ اگر پشه ای روی خاک و خاشاک حرکت کند، حرکت آن پشه از چشم من پنهان نمی ماند.
5/ اسیر غرور و خود بینی شد و از سرنوشت نترسید. ببین که روزگار ستم کار تقدیر را چگونه رقم زد.
6/ ناگهان تیر انداز ماهری از کمین گاهش تیری را مستقیم به سوی او نشانه رفت.
7/ آن تیر نابود کننده به بال عقاب اصابت کرد و او را از آسمان به زمین انداخت.
8/ روی خاک افتاد و مثل ماهی غلتید و پر و بالش را از چپ و راست باز کرد.
9/ با خود گفت: جای تعجب است که تیری که از جنس چوب و آهن است چطور با این تندی و تیزی حرکت کرد و به من اصابت کرد.
10/ به تیر نگاه کرد و پر خود را دید که به انتهای تیر متصل بود با خود گفت: از کسی نباید بنالیم که هر چه بر سر ما می آید از خودمان است.