« موسی و شبان »
1/ موسی چوپانی را در راه دید که می گفت: ای خدا و ای پروردگار
2/ تو کجا هستی تا من چاکر تو باشم برایت کفش بدوزم و سرت را شانه کنم.
3/ دست تو را ببوسم و پای تو را مالش دهم و به هنگام خواب جای خواب تو را جاروب کنم.
4/ ای خدایی که تمام بزهای من فدای تو شوند. ای خدایی که به یادت من فریاد می کشم و آواز سر می دهم.
5/ بدین ترتیب چوپان سخنان بیهوده می گفت. موسی به او گفت: ای فلانی با چه کسی هستی؟
6/ چوپان گفت: با آن کسی که ما را آفرید و این زمین و آسمان از او وجود یافته است.
7/ موسی گفت: آگاه باش که گستاخ شده ای تو به خدا ایمان نیاورده ای بلکه کافر شده ای.
8/ این چه سخنان بیهوده و کفر آمیز است. پنبه ای در دهان خود بفشار.
9/ کفش چرمی و پاپیچ شایسته ی توست. چنین چیزهایی در مورد خداوند که همچون آفتاب است هرگز شایسته نیست.
10/ اگر سکوت نکنی قهر خداوند مانند آتشی می آید و مردم را می سوزاند.
11/ چوپان گفت: ای موسی تو مرا ساکت کردی و از گفته هایم مرا پشیمان کردی و جانم را به آتش کشیدی.
12/ لباسش را پاره کرد و آهی گرم از سینه برآورد و به سمت بیابان حرکت کرد و رفت.
13/ از جانب خدا بر موسی وحی نازل شد که ای موسی بنده ی ما را از ما جدا کردی.
14/ تو برای این آمدی که مردم را به ما پیوند بدهی نه این که آنان را از ما دور کنی.
15/ من در وجود هر کسی خلق و خویی قرار داده ام و به هر کسی شیوه و اصطلاحی داده ام.
16/ وقتی موسی این سخنان ملامت بار را از خداوند شنید در بیابان به جستجوی چوپان دوید.
17/ سرانجام او را پیدا کرد و گفت: مژده بده که وحی نازل شد.
18/ برای بیان حرف دلت در پی روش خاصی نباش و هر چه دل اندوهگین تو می خواهد بازگو کن.
« اقلیم عشق »
1/ چشم دل را باز کن تا بتوانی حقیقت جان را درک کنی. در آن صورت همه ی آنچه را که دیدنی نیست می بینی.
2/ اگر به سرزمین عشق وارد شوی همه جای این سرزمین را مانند گلزاری زیبا و با طراوت می بینی.
3/ گردش دور آسمان برای همه ی ساکنان این سرزمین مطبوع و مطابق میل است.
4/ در سرزمین عشق آنچه را که مشاهده می کنی دلت همان را می خواهد و آنچه را که دلت بخواهد همان را می بینی.
5/ گدای بی سروپا را در این سرزمین در مقابل ملک جهان بی اعتنا و بی علاقه می بینی.
6/ هم چنین گروهی گدای تهی دست را مشاهده می کنی که در مقام و منزلت قدم بر اوج آسمان نهاده اند.
7/ اگر هر چیز کوچکی را بشکافی درخششی فوق العاده در آن مشاهده می کنی.
8/ اگر هستی مادی خود را در عشق بگذاری در می یابی که عشق باعث ارزشمندی جان تو شده است.
9/ از تنگنای زندگی مادی گذر می کنی و پهنه ی فرمانروایی الهی را مشاهده می کنی.
10/ آنچه را که تا کنون نشنیده و ندیده ای در سرزمین عشق می شنوی و می بینی.
11/ عشق تو را به مقامی می رساند که از جهان و آنچه در آن است تنها یک چیز را می بینی. ( وحدت وجود )
12 و 13 / از دل و جان تنها عاشق کسی باش تا در حالت عین الیقین ببینی که او یکتاست و جز او کسی در جهان هستی وجود ندارد.
14 / ای آگاهان خداوند از هر سو نمایان و متجلی است.
15/ تو در جستجوی شمع هستی در حالی که آفتاب در اوج آسمان می درخشد. روز کاملا روشن است اما تو اسیر شب تاریک هستی.
16/ چشم حقیقت بین خود را باز کن تا بتوانی تجلی آب صاف را در گل و خار مشاهده کنی.
17/ به آن آب صاف و بی رنگ نگاه کن که چگونه از آن ، گل های هزار رنگ به وجود می آیند.
18/ در پی یافتن خداوند قدم در راه عشق بگذار و برای این راه توشه ای برای خود فراهم کن.
19/ عشق مشکلات بسیاری را که حل آن ها از طریق عقل دشوار است، آسان می کند.
20/ به جایگاهی ارتقا می یابی که تصورات و افکار آدمی توان درک آن جایگاه را ندارد.
21/ اجازه ی حضور به مجلسی را پیدا می کنی که جبرئیل امین اجازه حضور در آن جا را ندارد.
22/ این راه تو ( راه عشق ) آن توشه ی راه ( دل پاک ) و آن مقصد و منزل ( جوار رحمت حق ) است اگر توانایی داری حرکت کن و توشه ای را با خود بردار.
23/ ای هاتف عارفان که گاهی آن ها را مست و گاه هوشیار می خوانند ( با دو بیت بعد موقوف المعنی است. )
24 / آنان وقتی از همه ی این کلمات ( شراب، بزم ، ساقی ) استفاده می کنند
25/ به معنی لغوی آن ها توجه ندارند بلکه قصد و غرضی غیر از این اصطلاحات دارند که گاه با رمز و راز بازگو می کنند.
26 و 27 / اگر آگاه به رمز و راز آن ها باشی در می یابی که راز کلام آن ها در این است که او یکتاست و جز او کسی در جهان هستی وجود ندارد.
« بر موج بلند »
1/ زمان به کندی می گذشت و خورشید و زمین و آسمان ( کل عالم ) دلگیر و غمگین بودند تابوت شهدا که بر روی دست های مردم ( تشییع کنندگان ) حمل می شد با نثار گل و شکوفه رنگین و زیبا می نمود.
« ساز شکسته »
1/ هر چند که دلم همچون آینه صاف و بی رنگ و ریاست همانند گلبرگ های غنچه گرفته و غمگین است. ای عشق دل نیازمن و بینوای ما را بشکن زیرا نوای دل شکسته خوش آهنگ تر و شنیدنی تر است.
« تقدیمی » 1/ سرسبزترین بهاران و آواز خوش بلبل ( هزاردستان ) تقدیم تو باد، گفته اند که عشق یک لحظه ظهور می یابد هزار بار لحظه ی ظهور عشق تقدیم تو باد. « اجازه » 1/ صداقت و صمیمیت و سادگی را از عشق بیاموز و گرمی و حرارت را از آتش عشق کسب کن. ای دل ( قلب ) من ! در هر لحظه که می تپی یادت باشد که از عشق اجازه بگیری ( همیشه عاشق باش )
« نیاز روحانی »
1/ با این که امام رحلت کرده است خلوت دل من از ظهور روحانی امام لبریز است از این رو دلی اندوهگین و چشمانی گریان دارم.
2/ کسی که به خاطر عظمتش در جهان جا نمی گیرد به مهمانی دل من آمده است.
3/ امام غمی به کهنگی تاریخ درد بشریت و دلی به وسعت انسانیت داشت.
4/ او که بود؟ صاعقه و آذرخشی که تمام روزگار و زمانه را فرا گرفت و یا طوفانی بود که جهانیان را از خواب بیدار نمود.
5/ تا وقتی زنده هستم غم دوری ( رحلت ) امام خمینی ریشه دارتر از یک نیاز معنوی در جان و روحم ریشه دوانیده است.
6/ هنوز صدای محزون و غم انگیز امام همانند آیه های مقدس قرآن به گوشم می رسد.
« آفتاب پنهانی »
1/ آن خورشید غایب ( امام رمان ) از سرزمین عشق و عرفان می آید.
2/ دوباره پلک دل من می پرد نشانه ی چیست؟ شنیده ام که کسی به مهمانی دل می آید.
3/ مهمان دل من کسی است که هزار مرتبه از بهار سرسبز تر است کسی آنچنان حیرت آور که تو خود می دانی.
4/ او کسی است که آغازگر پرواز و پایان بخش سفر عشق است.
5/ ابرها از دوری تو می گریند ظهور کن که این فضای غم آلود شاد شود و دل ها از افسردگی بیرون بیایند.
6/ تو متعلق به سرزمینی هستی که همه جایش آباد است. ظهور کن تا این سرزمین در حال نابودی آباد گردد.
7/ عشق در کنار نام تو متوقف شد بیا که با یاد تو در دل ما آرامشی طوفانی ایجاد می شود.
« هجرت »
1/ این فصل از کتاب انقلاب را با من بخوان بقیه اش افسانه است من این فصل را بسیار خوانده ام عاشقانه است.
2/ غم و بلا مردم را مورد حمله قرار داده بود هر روز و همه جا مردم زیادی شهید می شدند.
3/ طاغوتیان سعی در حفظ حکومت خود داشتند و انسان های تحت ستم در آستانه ی مرگ قرار می گرفتند.
4/ شب های غفلت را تبدار ( پر از التهاب و آماده انقلاب ) دیدم و در میان خواب زدگان رهبری آگاه و فرزانه یافتم.
5/ امام که با آینه هم صحبت و هم نشین بود و از روزن شب به شوکت و عظمت دیرینه ی اسلام نگاه می کرد.
6/ امام که حوادث بسیاری را با همت خود پشت سر گذاشته بود و همه ی مردم عالم همت و اراده ی او را ستایش می کردند.
7/ امام مردی بود که پنهانی با خداوند عهد و پیمان بسته و همچون حضرت نوح ( ع ) ملت را از طوفان حوادث و سختی ها نجات داده بود.
8/ مردی که با مردانگی خود بیدادگران و ستم کاران را نابود کرده و در سکوت و خفقان طاغوت به اعتراض و فریاد پرداخته است.
9/ مردی که دین فراموش شده ی اسلام را به میدان آورد و اسلامی را که از یادها رفته بود دوباره زنده نمود و رونق و اعتبار بخشید.
10/ ای مردم جهان، آشفتگی و ویرانی کافی است. جهان از فتنه و ستم و آشوب در حال نابودی است تا به کی در خواب غفلت به سر می برید؟
11/ شما همچون ابر هستید اما نمی بارید و همانند شمشیر بران هستید اما نمی برید و این مایه ی ننگ و رسوایی است.
12/ به یاد جنگاوری ها و دلاوری های جنگ احد و آن پهلوانی ها و قدرت نمایی ها که در آن جنگ به نمایش گذاردیم. ( بر ضد دشمنان قیام کنید )
13 / یاد باد حملات و هجوم های ما در جنگ خیبر و قهر و غلبه ی خداوند که در خشم علی ( ع ) به نمایش گذاشته شد.
« زاغ و کبک »
1/ زاغی به جهت آسودگی خاطری که پیدا کرده بود از یک باغ به صحرا و مرغزاری حرکت کرد.
2/ پهنه ی زیبایی را در دامنه ی کوه مشاهده کرد که آن دامنه ی پر از گل نشان از گنج نهفته در دل کوه داشت.
3/ کبک بی نظیری که زیبایی فوق العاده ای داشت محبوب و زیباروی آن باغ سرسبز بود.
4/ کبکی که در حرکاتش بسیار چابک و سریع و رفتار و کردارش زیبا بود.
5/ همه ی حرکاتش موزون و هماهنگ بود و گام ها را نزدیک به هم بر میداشت.
6/ وقتی زاغ آن حرکات و راه رفتن موزون کبک را مشاهده کرد...
7/ در حالی که دردمندانه گرفتار و شیفته ی او شده بود سعی کرد حرکات او را تقلید کند.
8/ از راه رفتن و روش خویش دوری جست و به دنبال او شروع به تقلید کرد.
9/ به دنبال قدم او قدمی برمی داشت و هر کاری که کبک می کرد زاغ هم انجام می داد.
10/ به این ترتیب چند روزی در آن چمنزار به دنبال کبک حرکت می کرد.
11/ سرانجام از بی عقل خود دچار خسارت گردید و راه رفتن کبک را نیاموخت.
12/ راه و روش خود را فراموش کرد و به این ترتیب از کار خودش بسیار زیان دید.
« از ماست که برماست »
1/ روزی عقابی از روی سنگ به آسمان پرواز کرد و برای پیداکردن طعمه پر و بال خود را مرتب کرد.
2/ بر استواری بال خود نگاهی کرد و با خود گفت: امروز تمام جهان زیر پر ما قرار دارد.
3/ وقتی در هوا پرواز می کنم به خاطر تیز بینی کوچکترین چیز را حتی در عمق دریا می بینم.
4/ اگر پشه ای روی خاک و خاشاک حرکت کند، حرکت آن پشه از چشم من پنهان نمی ماند.
5/ اسیر غرور و خود بینی شد و از سرنوشت نترسید. ببین که روزگار ستم کار تقدیر را چگونه رقم زد.
6/ ناگهان تیر انداز ماهری از کمین گاهش تیری را مستقیم به سوی او نشانه رفت.
7/ آن تیر نابود کننده به بال عقاب اصابت کرد و او را از آسمان به زمین انداخت.
8/ روی خاک افتاد و مثل ماهی غلتید و پر و بالش را از چپ و راست باز کرد.
9/ با خود گفت: جای تعجب است که تیری که از جنس چوب و آهن است چطور با این تندی و تیزی حرکت کرد و به من اصابت کرد.
10/ به تیر نگاه کرد و پر خود را دید که به انتهای تیر متصل بود با خود گفت: از کسی نباید بنالیم که هر چه بر سر ما می آید از خودمان است.
« کبوتر طوقدار »
آورده اند که .... : نقل کرده اند که در سرزمین کشمیر شکار گاهی خوب و چمنزار خرم و خوش آب و هوایی وجود داشت که از انعکاس رنگ های آن بر پر زاغ، پر زاغ چون پر طاووس زیبا به نظر می رسید و دم طاووس در مقایسه با زیبایی باغ همچون پر زاغ به نظر می رسید و زیبا نبود.
1/ گل لاله در این چمنزار چراغی به نظر می رسید اما از دود این چراغ بر جان لاله داغی وجود داشت.
2/ گل شقایق بر روی ساقه اش به جام شرابی می مانست که بر روی یک شاخ سبز زمردین قرار داشت.
در وی شکار بسیار.... : در این مرغزار شکار بسیار بود و پیوسته شکارچیان به آن جا رفت و آمد می کردند. زاغی که در اطراف آن مرغزار روی درخت پر شاخ و برگی آشیان داشت آن جا نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد. ناگهان شکارچی تند خویی با لباس زمخت و دامی بر گردن و عصایی در دست به طرف آن درخت رفت.زاغ ترسید و با خود گفت: برای این مرد کاری پیش آمده که به این طرف می آید و من نمی دانم که قصد شکار مرا دارد یا قصد شکار دیگری. به هر حال من جای خود را حفظ می کنم و نگاه می کنم که چه می کند. شکارچی جلو آمد و دام را گسترد و دانه پاشید و در کمین نشست. مدتی گذشت. گروهی کبوتر رسیدند و رئیس آن ها کبوتری بود که او را مطوقه می گفتند. که کبوتران در اطاعت و فرمان او ایام را سپری می کردند. همین که دانه ها را دیدند از روی غفلت پایین آمدند و همگی به دام افتادند. شکارچی خوش حال شد و با شادمانی شروع به دویدن کرد تا آن ها را به چنگ بیاورد. کبوترها آشفته شده بودند و هر کدام برای رهایی خود تلاش می کردند. مطوقه گفت: اکنون زمان بحث و گفتگو نیست. لازم است که همگی رهایی دوستان را از رهایی خود مهم تر بشمارند و اکنون مصلحت این است که همگی با همیاری هم نیرویی وارد کنید تا دام را از جا بلند کنیم. چرا که رهایی ما در همین کار است. کبوتر ها فرمان او را اطاعت کردند و دام را از جا بلند کردند و در پی کار خود رفتند. شکارچی پشت سر آن ها حرکت کرد به امید این که سرانجام خسته شوند و بیفتند. زاغ با خود فکر کردکه به دنبال آن ها می رومو معلوم می کنم که سرانجام کار آن ها چه می شود که من هم ممکن است به چنین حادثه ای گرفتار شوم و می توان از تجربه های آن ها برای دور کردن حوادث مانند یک سلاح استفاده کرد. مطوقه وقتی دید شکارچی به دنبال آن ها حرکت می کند به دوستان گفت این دشمن در کار ما جدی است و تا وقتی از نگاه او دور نشویم از ما دست برنمی دارد. چاره آن است که به طرف آبادی ها و جنگل ها برویم تا از نگاه او محو شویم و به این ترتیب او نامید برمی گردد که در این نزدیکی موشی است که از دوستان من است به او می گویم تا این بندها را باز کند. کبوترها اشاره های او را پیشوا قرار دادند راه را عوض کردند و شکارچی به ناچار بازگشت. مطوقه به محل سکونت موش رسید به کبوتر ها دستور داد که پایین بیایند دستور او را اطاعت کردند و همگی نستند و نام موش زبرا بود. که بسیار زیرک بود و تجربیات بسیاری از حوادث روزگار به دست آورده بود.
و در آن مواضع از جهت ... . : در آن مکان برای استفاده به عنوان محل فرار صد سوراخ ساخته بود و هر کدام از این راه ها را به یکدیگر متصل کرده بود و از آن سوراخ ها مطابق دانش و مصلحت مراقبت می کرد. مطوقه صدا زد که بیرون بیا. زبرا پرسید که کیست؟ مطوقه نام خود را گفت. زبرا شناخت و با عجله بیرون آمد.
موش وقتی مطوقه را اسیر بند دید اشک بسیار ریخت و گفت: ای دوست عزیز و رفیق سازگار من چه کسی تو را اسیر این مصیبت کرد؟ مطوقه گفت: که تقدیر مرا در این گرداب هلاکت انداخت. موش این سخن را شنید و زود اقدام به بریدن بندهایی کرد که مطوقه به آن بسته شده بود. گفت: ابتدا بندهای دوستانم را باز کن موش به این سخن توجه نکرد. مطوقه گفت: ای دوست ابتدا شایسته تر است که بند دوستان را باز کنی. موش گفت: این کلام را تکرار می کنی مگر تو به جان خود نیازمند نمی باشی و حفظ جان را وظیفه ی خود نمی دانی؟ مطوقه گفت: مرا به خاطر این سخن نباید سرزنش کنی زیرا من راهنمایی و ریاست این کبوترها را به عهده دارم و به همین خاطر کبوتران حقی بر گردن من دارند. چون کبوتران وظیفه ی فرمانبری را انجام داده اند و با یاری و پشتیبانی آن ها از دست شکارچی نجات یافتم من هم باید از عهده ی وظیفه ی فرماندهی بر آیم و موجبات سروری را ادا کنم. می ترسم که اگر ابتدا بندهای مرا باز کنی خسته شوی و بعضی از این کبوترها همچنان اسیر بمانند. ولی وقتی من اسیر باشم - اگر چه خستگی تو به نهایت رسیده باشد - درباره ی من سستی نخواهی کرد و ضمیر و وجدان تو اجازه ی این کار را به تو نمی دهد. چون در هنگام بلا مشارکت داشته اکنون شایسته است که در هنگام آسودگی هم همراهی داشته باشیم که در غیر این صورت دشمنان فرصت بد گویی پیدا می کنند.
موش گفت عادت جوانمردان این گونه است و نظر و عقیده ی دوستان با این ویژگی پسندیده ای که در توست – درباره ی دوستی و پیوستگی تو بیشتر می شود و باعث افزایش اعتماد دوستان به وفای عهد تو می شود. آن وقت موش با پشتکار و علاقه بند همه ی آن ها را برید و بدین ترتیب مطوقه و دوستانش آزاد برگشتند.
« سخن تازه »
1/ آگاه باش که سخنی تازه از عشق بگویی تا دو جهان از سخن تو تازه و با طراوت شود. و از حدود اندازه ی جهان فراتر برود.
2/ کسی که از سخن تو زنده و با طراوت نشود بدبخت است. چنین کسی یا دچار زرق و برق می شود یا دچار شهرت طلبی.
3/ هر کسی که به درگاه تو پناه آورد و به تو متوسل شد به زودی به صندوقچه ی زر دست خواهد یافت به ویژه که در را برای او باز کنی و او را محرم درگاه خود سازی.
4/ آب و خاک ( عناصر سازنده ی وجود انسان ) از کجا می دانستند روزی گوهر گوینده ( نفس ناطقه ی انسان ) و غمزه ی غمازه ( نشان دهنده ی اسرار الهی ) می شوند؟
5/ چهره ی هیچ کس بدون کمک لب سرخ رنگ تو ( عنایت تو ) رنگ سرخ به خود نگرفت و اگر بدون عنایت تو چهره ی کسی رنگ سرخ به خود بگیرد این رنگ سرخ ناشی از تاثیر سرخاب است.
6/ وقتی که شتر صالح ( ع ) از کوه زاده شد( بیرون آمد ) یقین پیدا کردم که کوه هم می تواند برای رساندن بشارت های تو به شتر تندرویی تبدیل شود.
7/ راز الهی را پنهان کن و خاموش باش. هر چند سکوت ناخوشایند است. زیرا چیزی که ناراحت کننده و درد آور است بار دیگر خوش حال کننده و درمان بخش خواهد شد.