پیچک

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم دنیا همچون سوارانند که در خوابند و آنان را مى‏رانند . [نهج البلاغه]
مشخصات مدیروبلاگ
 
علی کاظمی[10]
علی کاظمی- کارشناس ارشد آموزش زبان فارسی- تهران

خبر مایه

  « پروانه ی بی پروا »

1/ شبی پروانه ها ( عاشقانه ) در مهمان خانه ای جمع شدند و می خواستند از شمع ( معشوق ) آگاهی پیدا کنند.

2/ همگی می گفتند که باید یکی از ما برود و از معشوق اندکی خبر بیاورد.

3/ یکی از پروانه ها به قصری رفت و در فضای قصر تلاش کرد تا از دور از نور شمع آگاهی بیابد.

4/ برگشت و به شرح دیده های خود پرداخت و به قدر فهم و درک خود شمع را توصیف کرد.

5/ پروانه ی آگاهی که در آن جمع مقام و مرتبه ای داشت گفت که او از شمع آگاهی ندارد.

6/ پروانه ی دیگری رفت و از نور عبور کرد و خود را با فاصله ی زیادی به نور شمع زد.

7/ در حالی که پرپر می زد خود را به نور شمع انداخت. شمع بر او چیره شد و او شکست خورد.

8/ او هم برگشت و مقداری از راز شمع را بازگو کرد و از رسیدن خود به شمع مطالبی گفت.

9/ سخن شناس به او گفت:چیره شد و او شکست خورد.

8/ او هم برگشت و مقداری از راز شمع را بازگو کرد و از رسیدن خود به شمع مطالبی گفت.

9/ سخن شناس به او گفت: ای دوست این ها نشانه های درستی از معشوق نیست مثل پروانه ی قبلی تو هم از معشوق آگاهی نداری.

10/ پروانه ی دیگری بلند شد و کاملا سر خوش حرکت کرد و با شادمانی و نشاط بر روی آتش نشست.

11/ آتش را در آغوش کشید و با خوشنودی در آن محو شد.

12/ وقتی که آتش تمام وجود او را گرفت همه ی اعضای او مانند آتش سرخ شد.

13/ پیر پروانگان وقتی این پروانه را - که شمع او را همرنگ خود کرده بود دید گفت:

14/ تنها این پروانه کار آزموده است و به حقیقت عشق دست یافته است.

15/ آن کسی که خبری از او نیامده و بی اثر شده است از میان همه ی دوستداران تنها او از معشوق آگاهی دارد.

16/ تا وقتی از جسم و جان خود بی خبر نشوی هرگز از معشوق آگاهی به دست نمی آوری.

 


  

  « آفتاب وفا »

1/ ای صبح می دانی تو را به کجا می خواهم بفرستم؟ می خواهم تو را به نزد معشوقم که مظهر لطف و وفاداری است بفرستم.

2/ این نامه ی سر به مهر و پنهانی ( راز عشق من ) را به آن یار مهربان برسان و کسی را از این ماجرا آگاه مکن.

3/ تو ( ای صبح ) مظهر صفا و مهر از بارگاه یار هستی تو را به همان جایگاه صفا می فرستم.

4/ باد صبا دروغگو است و تو ( ای صبح ) راستگو هستی به همین خاطر بر خلاف میل باد صبا تو را به نزد معشوق می فرستم.

5/ از ابر سحرگاهی برای قبای زرّینت ، زرهی فراهم کن چرا که تو را همچون پیک بسته قبا ( آماده ) به دیار یار می فرستم.

6/ هوا و هوس، خود را به رشته ی جان گره زده است. ( ای صبح ) تو را نزد گره گشای عشق ( خداوند ) می فرستم.

7/ جانم نمی تواند برای لحظه ای درنگ کند به همین خاطر تو را با این عجله به دیار یار می فرستم.

8/ برای یک یک دردهایی که بر دل خاقانی نشسته است ( نگاه کن ) تو را برای درمان این دردها به دیار یار می فرستم.

 


  

  

 

« امید دیدار »

1/ دوری از معشوق اگر همراه با بی وفایی نباشد بسیار شیرین و لذت بخش است.

2/ اگر چه دوری از معشوق تلخ و ناگوار است اما امید دوباره دیدنش بسیار شیرین است.

3/ اگر امید دیدار دوباره ی معشوق در میان نباشد غم و اندوه تنهایی، دلپذیر خواهد بود.

4/ اگر یک روز چهره ی معشوق خود را ببینم تحمل غم و اندوه صد ساله برایم دشوار نخواهد بود.

5/ اگر یک روز با معشوق خود شهد و شیرینی بخورم غم و اندوه صد ساله را فراموش می کنم.

6/ ای دل نه تو کمتر از باعبان هستی و عشق تو هم کمتر از گلستان نیست. ( همان گونه که باغبان عاشق گلستان است تو هم باید عاشق باشی)

7/ آیا نم بینی هنگامی که باغبان گلی می کارد چه اندازه سختی ها را تحمل می کند تا گلی شکوفا شود.

8/ باغبان شب و روز بی خواب و غذا می ماند. گاهی با کوتاه کردن شاخه های زاید آن را پیرایش می کند و گاهی آبیاریش می کند.

9/ گاهی برای رشد گل خواب به چشمانش نرفته و گاهی از خار گل دستش زخمی شده است.

10/ به این امید آن همه رنج و سختی را تحمل می کند که روزی بر بوته هایش گلی شکوفا شود.

11/ آیا نمی بینی کسی را که بلبلی خوش آواز دارد که از نغمه ی او دل شاد می شود.

12 / از بلبل خود شب و روز مراقبت می کند و از چوب های خوش بو مانند عود و ساج برایش لانه می سازد.

13/ همیشه به بلبل خود خوشنود و خوش دل است به این امید که برایش آوازی خوش بخواند.

14/ تا زمانی که ماه و خورشید طلوع می کنند( تا همیشه ) من به وصال معشوق امید دارم.

15/ درخت مهربانی در دل من به چه چیزی شبیه است؟ به سرو بستان که همیشه سبز است.

16/ نه در روز سرما شاخه های این درخت خشک می شود و نه در روز گرما برگهایش زرد می شود.

17/ پیوسته این درخت سرسبز و شاداب و آبدار است گویی که همه ی روزهای او بهار است.

18/ اما عشق و محبت در دل تو به گلزاری خزان زده می ماند که پژمرده است.

19/ درخت مهربانی تو بی ثمر و بی بار است گل و برگ هایش ریخته و تنها خارهایش باقی مانده.

20/ من مانند شاخه ای هستم که در بهار نیازمند باران هستم تو مانند هوای ابری و بارانی هستی. ( ولی نم باری )

21/ ای معشوق زیبای من تا زمانی که زنده هستم هرگز امیدم را از تو قطع نمی کنم.

22/ از زمانی که عشق، صبر و بردباری را از دل من دور کرده تنها امید وصال تو مرا زنده نگه داشته است.

23/ سوز جدایی یکباره مرا از پا در نمی آورد زیرا امید وصال تو این سوز را از بین می برد.

24/ اگر امید من از بین برود یک ساعت هم نمی توانم زنده بمانم.

 


  

  « ترانه ی من »

همانند امواج .... : مانند امواج دریا که با شتاب به سمت ساحل در حرکت اند عمر ما نیز به سرعت در حال تمام شدن است.

دقیقه ها از پی هم می گذرند و از هم سبقت می گیرند. ( زمان به سرعت در حال گذر است.)

تولد ( حیات ) که در زمان کودکی سرشار از روشنایی و لطافت بود به بلوغ و نوجوانی می رسد و آن هنگام که به اوج جوانی و شکوفایی رسید حوادث ناگوار به دشمنی با این شکوه ( جوانی ) برمی خیزند و آن را تهدید می کنند. ( جوانی پایدار نیست. )

زمان که بخشندگی داشت ( جوانی عطا کرده بود ) همه ی آن نعمت های خود را از بین می برد. آری زمان شکوه جوانی را از بین می برد. و شیار بر پیشانی می افکند ( پیر می کند ) و همه ی این چیزها ی ارزشمند را نابود می کند.

هیچ موجود زنده ای از گزند داس دروکننده ی وقت ( گذر زمان ) در امن نیست به جز شعر و سروده های من که در آینده نیز باقی خواهد ماند تا روزگار جفا پیشه علی رغم میلش، بزرگی تو را مورد ستایش قرار دهد.

 


  

  « باغ نگاه »

هنگام صبح، نور و روشنایی آرام از فضای چشمان تو رخت بربست. ( چشمان تو روشنایی خود را از دست داد. )

هنگام شب، نور و روشنایی چشمان تو، مانند پرنده ای همراه نسیم از چشمانت پرواز کرد.(چشمان تو روشنایی خود را از دست داد.)

آفتاب با همه ی روشنایی خود در برابر روشنایی چشم تو همچون خار و خسی بی مقدار و بی ارزش است. آبشار با آن همه عظمتش در مقابل عظمت خشم تو مانند موج فرو خفته ای است که شکوهی ندارد. ( خشم تو پر خروش تر از آبشار است.

اگر چه بینایی خود را از دست دادی اما همچنان می توان از فروغ نگاه تو انبوهی از نور و روشنایی را درک کرد.

 


  
  

بانگ جرس

1/ هنگام آن فرا رسیده است تا توشه ی راه را بر مرکب خود ببندیم و آماده ی گذر از موانع و مشکلات راه شویم.

2/ از هر طرف زنگ کاروان به صدا در آمد وای بر حال من که در این زمان خاموش و غافل هستم.( مفهوم خود اتهامی )

3/ دلاورمردان آماده ی سفر هستند و سوار بر مرکب تندروی خویش، آماده ی هجوم و حرکت هستند.

4/ ای برادر راه سخت و درازی در پیش داریم، نترس، شتاب کن. همت و اراده چاره ی کار است. مفهوم ( با وجود همه ی سختی ها باید همت داشت )

5/ هنگام سفر فرا رسید، باید اسب ها را بر دشت ها بتازانیم و تا وادی ایمن 0 سرزمین فلسطین ) که مقدس و شایسته ی زیارت است، پیش برویم.

6/ صحرا پر از فرعونیان و قبطیان ( دشمنان = اسرائیلیان ) است. حضرت موسی ( ع ) ( امام خمینی ) پیشرو لشکر است و باید از رود نیل ( حوادث و سختی ها و مشکلات راه ) عبور کنیم.

7/ ای برادر، خانه و کاشانه ما، ( فلسطین ) را دشمن بیگانه اشغال کرده است و دیگر جایی برای ما نیست و این امر( اشغال سرزمینمان ) برای ما مایه ی ننگ و رسوایی است.

8/ دستور رسیده است که این خانه ( فلسطین ) را از دست دشمن ( اسرائیلیان ) پس بگیریم و تخت و نگین ( فلسطین ) را از دست اهریمن ( اسرائیل ) آزاد سازیم.

9/ یعنی کلیم الله ( موسی = امام خمینی ) قصد نابودی سامری ( اسرائیل ) را نموده است، ای دوستان باید رهبر خود را کمک کنیم.

10/ این حکم و فرمان رهبر ( امام خمینی ) است که باید بر دشت ها و صحراها هجوم بیاوریم. اگر صحرا دریایی از خون گردد، باز هم به پیش برویم.

11/ اطاعت از فرمان رهبر واجب است. حتی اگر از آسمان نیز شمشیر ببارد، کار سخت و دشواری نیست.

12/ ای یار عزیز برخیز و برای سفر ، نیت ( قصد ) کن. اگر شمشیر هم از آسمان ببارد، وجود خود را در مقابل شمشیر قرار بده و شجاعانه مقاومت کن.

13/ ای عزیز من بپا خیز و تا منطقه ی جولان به پیش برویم و از آن جا با تاخت و تاز تا کشور لبنان بتازیم.

14/ ان سرزمینی که در هر گوشه و کنارش، شهدای بسیاری آرمیده و هر کوچه و محله ی آن، غم و اندوهی در خود پنهان دارد.

15/ جانان من، غم و اندوه مردم لبنان، ما را بسیار عذاب داده و ماتم مردم دیر یاسین، پشت ما را از غم و غصه شکسته است.

16/ باید با مژه ی چشم خود گرد و غبار کوه سینا را پاک نمود و باید سینه خیز ( با اشتیاق فراوان ) تا فلسطین پیش رفت.

17/ ای عزیز من ، برخیز و صدای دعوت پیش رو را بشنو، اکنون امام، پرچم بر دوش گرفته است. ( آماده ی جنگ و مبارزه است )

18/ تکبیر گویان بر اسب تند رو بنشین و دعوت رهبر را لبیک بگو ( اجابت کن )، مقصد و هدف بیت المقدس است که پا به پا و همراه رهبر باید حرکت کرد.

 


  

قاضی بست

روز دوشنبه ماه صفر ، امیر مسعود صبح زود سوار اسب شد و همراه با یاران و یوزپلنگ ها و خدمتکاران، هم نشینان و نوازندگان به کنار رود هیرمند رفت؛ با خود خوردنی و شراب ( نوشیدنی ) بردند و شکار زیادی به دست آوردند به گونه ایکه تا قبل از ظهر، مشغول شکار بودند. پس در کنار رود که در آن جا خیمه ها و چادرهایی بر پا کرده بودند از اسب پایین آمدند. سپس غذا خوردند و به نوشیدن شراب پرداختند و بسیار خوش گذشت.

 برحسب اتفاق، پس از نماز امیر مسعود کشتی ها طلب کرد و ده قایق کوچک آوردند. قایق بزرگی را برای سوار شدن امیر مسعود آماده کردند و فرشگستردند و سایبانی روی قایق کشیدند. امیر مسعود در آن جا قرار گرفت و گروه های دیگر مردم در کشتی های دیگر بودند و کسی از اتفاقی که در پیش بود خبر نداشتو ناگهان دیدند که چون آب فشار آورده بود و کشتی را پر کرده بود کشتی شروع کرد به فرو رفتن و متلاشی شدن.

زمانی متوجه شدند که کشتی نزدیک به غرق شدن بود. سرو صدا و جنبش و فریاد بلند شد. امیر مسعود از جا بلند شد شانس آوردند که کشتی امیر به کشتی های دیگر نزدیک بود. هفت، هشت تن پریدند و امیر را گرفتند و به چابکی از خطر رهانیدند و او را به کشتی دیگر رساندند. ( امیر ) بدنش بسیار کوفته شده بود و پای راستش زخمی شد به طوری که یک لایه از پوست و گوشت از پایش جدا شد و فاصله ی زیادی با غرق شدن نداشت. اما خداوند پس از نشان دادن قدرت خود، بر آن ها لطف کرد ( نجات امیر ). جشن و شادمانی فراوان آن ها از بین رفت و چون امیر به کشتی رسید کشتی ها حرکت کردند و او را به ساحل رساندند.

امیر مسعود که از مرگ نجات یافته بود به خیمه آمد و لباس عوض کرد در حالی که خیس و خسته شده بود. سوار بر اسب شد و به سرعت به کاخ رفت زیرا که خبری بسیار ناخوشایند ( خبر متلاشی شدن کشتی ) در میان سپاهیان منتشر و نگرانی زیادی ایجاد شده بود. بزرگان و وزیر از او استقبال کردند چون پادشاه را تندرست دیدند در میان سپاهیان و عامه ی مردم، خروش و سر و صدا بلند شد صدقه ی فراوانی دادند.

فردای آن روز امیر دستور داد تا نامه هایی به غزنین و دیگر سرزمین های ایران بفرستند و ماجرای این اتفاق بزرگ را که پیش آمد و تندرستی که در پی آن حاصل شد، به مردم خبر دهند و دستور داد تا یک میلیون درم در غزنه و دو میلیون درم در دیگر سرزمین ها به شکرانه ی به خیر گذشتن این حادثه به نیازمندان و تهی دستان بدهند. این نامه نوشته شد و امیر آن را امضا کرد بشارت دهندگان رفتند تا این نامه ها را به مقصد برسانند و روز پنج شنبه یازده صفر امیر دچار تب سخت و سر درد شدیدی شد که

 نمی توانست اجازه ی حضور بدهد. به جز تعدادی از پزشکان و خدمتکاران مرد و زن، از بقیه مردمان دوری جست. مردم سخت متحیر و نگران بودند و نمی دانستند چه پیش می آید.از وقتی این بیماری پیش آمده بود. بونصر، خود از نامه های رسیده مسایل و موضوعات مهم را استخراج می کرد ( نکات دقیق و خلاصه ی نامه ها را می نوشت ) به خاطر زیاد بودن این موضوعات آن چه را در آن خبر ناخوشایندی نبود به وسیله ی من ( بیهقی ) به قسمت پایین کاخ می فرستاد و من آن نامه ها را به آغاجی می دادم و خیلی سریع جواب نامه ها را برای بونصر می آوردم و امیر را هرگز نمی دیدم. تا آن زمان که نامه هایی از پسران علی تکین آمد. من خلاصه ی نامه ها را که در آن خبر خوشی بود به دربار بردم. آغاجی نامه ها را از من گرفت و پیش امیر برد پس از یک ساعت بیرون آمد و گفت: ای ابوالفضل امیر تو را احضار کرد.

وارد شدم دیدم خانه را تاریک کرده اند و پرده های کتان خیس در آن خانه آویزان کرده بودند و شاخه های بسیاری در آن جا نهاده بودند و کاسه های بزرگ پر از یخ بر روی آن شاخه ها گذاشته بودند و دیدم که امیر آن جا بر روی تخت نشسته است. در حالی که پیراهن نازک کتانی بر تن و گردنبندی از جنس کافور در گردن داشت و همچنین دیدم که بوالعلای طبیب، آن جا کنار پایین تخت نشسته بود.

امیر گفت به بونصر بگو امروز تندرست شدم و در این دو سه روز آینده اجازه ی حضور به اطرافیان داده شود زیرا تب و بیماری به طور کلی از بین رفت.

--- من بازگشتم و این چه رفت ....: من برگشتم و هر چه اتفاق افتاده بود برای بونصر بازگو کردم بونصر خوشحال شد و خدای بزرگ را به خاطر سلامتی امیر شکر کرد. و نامه نوشته بود. پیش آغاجی بردم و اجازه یافتم تا بار دیگر افتخار دیدار امیر مسعود را پیدا کردم. امیر نامه ها را خواند و وسایل نوشتن را طلب کرد و آن نامه ها را امضا کرد و گفت: وقتی نامه ها فرستاده شد تو ( بیهقی ) برگرد که درباره ی موضوع خاصی برای بونصر پیام مهمی دارم تا به تو بگویم.

---گفتم: چنین کنم و ......... : گفتم: اطاعت می کنم و با نامه های امضا شده ی امیر، برگشتم و آن چه را اتفاق افتاده بود برای بونصر بازگو کردم. و این مرد بزرگ و نویسنده ی لایق، با شادمانی به نوشتن پرداخت تا نزدیک نماز ظهر، این امر مهم را به پایان رساند و چاکران و سواران را فرستاد. بعد از آن نامه های کوتاهی برای امیر نوشت و هر چه انجام داده بود در آن بیان کرد و به من داد و ببردم و راه یافتم..... من نامه ها را به دربار بردم و اجازه ی حضور یافتم. نامه ها را به امیر دادم. امیر نامه ها را خواند و به من گفت: خوب شد و به آغاجی خادم گفت: کیسه های طلا را برای من بیاور. و به من گفت: این کیسه ها را بگیر درون هر کیسه هزار مثقال طلای خرد شده است. به بونصر بگو که این ها طلا هایی است از پدرم امیر محمود از جنگ هندوستان آورده است. و بت های طلایی را شکسته است و ذوب کرده است و خرد کرده و این حلال ترین مال هاست. در هر سفری برای ما از این طلا ها می آورند تا هرگاه بخواهیم صدقه ای از مال کاملا حلال بدهیم دستور می دهیم از این طلا ها بدهند. و شنیده ایم که قاضی بُست، بوالحسن بولانی و پسرش، بوبکر بسیار تهیدست هستند و از کسی چیزی قبول نمی کنند و زمین زراعی کوچکی دارند یک کیسه از این طلا ها را به پدر و یک کیسه را باید به پسر داد تا برای خود زمین زراعی حلالی بخرند و بتوانند بهتر و راحت تر زندگی کنند. تا ما شکر این نعمت تندرستی را که به دست آوردیم، اندکی به جا آورده باشیم. من کیسه ها را برداشتم و به نزد بونصر آوردم و ماجرا را تعریف کردم.

--- دعا کرد و گفت........ : بونصر دعا کرد و گفت: امیر کار بسیار خوبی کرده است و شنیده ام که بوالحسن و پسرش زمانی پیش می آید که محتاج ده درم می شوند به خانه برگشت و کیسه های طلا را با او بردند و پس از نماز ، قاضی و پسرش را احضار کرد، آن ها آمدند. بونصر پیغام امیر را به قاضی رساند.

-- بسیار دعا کرد و ......: قاضی بسیار دعا کرد و گفت: این هدیه، مایه ی افتخار من است می پذیرم و برمی گردان که به آن محتاج نیستم زیرا قیامت بسیار نزدیک است. نمی توانم جوابگوی آن ها باشم. البته نمی گویم که به آن نیاز ندارم، اما چون به مقدار اندکی که دارم قانع هستم، گناه و عذاب این عمل را نمی توانم بپذیرم.

---بونصر گفت ای سبحان الله... : بونصر گفت: شگفتا، طلایی را که سلطان محمود در جنگ از بت خانه ها به دست آورده و بت های طلا را خرد کرده است و هم چنین خلیفه ی مسلمین،پذیرفتن آن را حلال می داند، شما نمی پذیرید.

---گفت: زندگانی خداوند ....: گفت عمر امیر دراز باشد، وضعیت خلیفه به گونه ی دیگر است. زیرا که او صاحب ملک و دارنده ی کشور است. و تو ( بونصر ) با امیر محمود در جنگ ها بوده ای و من نبوده ام برای من مشخص نیست که آن جنگ ها مطابق روش و سنت پیامبر بوده است یا نه ، من این طلا را نمی پذیرم و مسئولیت آن را بر عهده نمی گیرم.

---گفت : تو اگر ..... : گفت : تو اگر نمی پذیری، به شاگردان خود و نیازمندان و تهی دستان بده. قاضی گفت: من هیچ نیازمندی را در بست نمی شناسم که این طلا را به او بدهم. چه لزومی دارد که این کار را بکنم. طلا را کس دیگر بگیرد و من حساب آن را در قیامت پس بدهم. به هیچ وجه این مسئولیت را نمی پذیرم. بونصر به پسرش گفت: تو سهم خود را بردار.

--گفت: زندگانی خواجه عمید...: ( بوبکر ) گفت: زندگانی خواجه ی بزرگ دراز باشد، به هر حال من نیز فرزند همین پدر هستم که این سخنان را گفت و من علم را از او آموخته ام. و اگر او را یک روز می دیدم و رفتار و حالات او را می شناختم واجب بود بر من که تمام عمر از او پیروی کنم. پس حال که سال ها با او همنشین هستم باید از او اطاعت کنم. و من از آن حسابرسی که پدرم می ترسد، می ترسم و هر چه دارم از این مال دنیا، حلال است و برای من کافی است و به زیادتر از آن نیازمند نیستم.

---بونصر گفت: ..... : بونصر گفت: خداوند خیرتان دهد، شما دو نفر چقدر بزرگوارید. و گریه کرد و آن ها را برگرداند و تمام روز در این فکر بود و از این ماجرا سخن می گفت. فردای آن روز نامه ای به امیر نوشت و ماجرا را بازگو کرد و طلا را پس فرستاد.


  
  

رزم رستم و اسفندیار

1/ هنگامی که روز فرا رسید، رستم لباس جنگی را به تن کرد و علاوه بر گبر ، ببر بیان ( زره مخصوص ) را نیز برای حفظ تن پوشید .

2/ رستم طنابی به ترک بند زین اسب بست و بر آن اسب مانند فیل قوی پیکر سوار شد.

3/ رستم به ساحل هیرمند آمد در حالی که وجودش پر از غم بود و نصیحت بر لبش بود.

4/ از کنار رود عبور کرد و به بلندی رفت و از کار روزگار شگفت زده شد.

5/ رستم فریاد کشید و گفت که: ای اسفندیار خجسته، حریف تو آمد آماده ی جنگ شو.

6/ وقتی اسفندیار این سخنان را از رستم پیر که مانند شیر جنگجو بود شنید

7/ اسفندیار خندید و گفت: از آن لحظه ای که از خواب بیدار شدم برای نبرد آماده ام.

8/ دستور داد تا زره، کلاه خود، تیردان و نیزه ی اسفندیار جنگجو را ...

9/ بردند و او با زره، تن روشن و پاکش را پوشاند و آن کلاه شاهانه را بر سر گذاشت.

 10/ دستور داد تا بر اسب سیاه رنگ، زین نهادند و نزدیک شاه ( اسفندیار ) بردند.

11/ وقتی آن جنگجو ( اسفندیار ) زره خود را پوشید، از روی خوش حالی و قدرتی که در وجودش بود ...

12/ ته نیزه خود را بر زمین قرار داد و از روی زمین بر زین اسب سوار شد.

13/ اسفندیار مانند پلنگی که بر پشت گور خری سوار شود و در گورخر شور و غوغایی بر پا کند، سوار اسبش شد.

14/ به گونه ای هر دو جنگجو به میدان جنگ قدم نهادند، انگار که در جهان شادی و جشن وجود ندارد.

15/ وقتی پیر ( رستم ) و جوان ( اسفندیار ) مانند دو شیر به هم نزدیک شدند...

16/ از اسب هر دو پهلوان فریادی برخاست، انگار که میدان نبرد از هم گسسته شد.

17/ رستم با صدای بلند گفت که : ای شاه دلشاد و خوش بخت ...

18/ اگر خواهان جنگ و خون ریزی هستی و این گونه برای جنگیدن پابرجا و مصممی...

19/ بگو تا سواران زابلی را بیاورم که خنجرهای ساخت کابل دارند.

20/ در این میدان جنگ آن ها را به جنگیدن وادار کنیم و خودمان این جا یک زمانی از جنگیدن دست بکشیم.

21/ اگر آرزوی تو جنگ و خون ریزی است، خنگ و جست و خیز را مشاهده خواهی کرد.

22/ اسفندیار در پاسخ گفت: چرا سخنان بیهوده می گویی؟

23/ جنگ با زابلستان و یا جنگ با ایران و کابلستان برای من فایده ای ندارد.

24/این کار هرگز روش من نیست و در دین من نیز شایسته نیست.

25/ که ایرانیان را به کشتن دهم و خودم به پادشاهی و قدرت برسم.

26/ تو اگر به یار و یاور نیاز داری آن ها را بیاور، من هرگز به یاوری نیاز ندارم.

27/ آن دو جنگجو پیمان بستند که در نبرد از هیچ کس کمکی نگیرند.

28/ اول بوسیله ی نیزه جنگ کردند به گونه ای که از جوشن هاشان ( بدنشان ) خون جاری گشت.

29/ از قدرت اسب ها و ضربه ی پهلوانان، شمشیر های سنگین آن ها شکسته شد.

30/ مانند شیر های جنگجو خشمگین شدند و با خشم بدن های یکدیگر را زخمی کردند.

31/ هم گرزهای سنگین آنان از دسته شکسته شد و هم دستشان از شنگینی گرزها از کار افتاد.

32/ پس از آن کمربند هم را گرفتند و اسب هایشان از ترس سر خود را فرو بردند.

33/ هر کدام از پهلوانان زور خود را بر علیه دیگری به کار برد ولی هیچ کدام از آنان از جای خود حرکت نکردند و بر دیگری پیروز نشدند.

34/ دو پهلوان از میدان متفرق شدند و پهلوانان و اسب هاشان خسته شدند.

35/ کف و خون و خاک در دهانشان آمیخته شده بود و زره هاشان تکه تکه شده بود.

36/ ای سیستانی تو مگر قدرت تیر اندازی و نیروی بدنی این مرد جنگجو ( اسفندیار ) را فراموش کرده ای.

37/ تو از مکر و جادوگری زال این گونه سالم شده ای و گر نه باید می مردی.

38/ امروز آن چنان گردنت را می کوبم که از این به بعد زال تو را زنده نبیند.

39/ از خدای پاک که جهان در دست قدرت اوست بترس و عقل و احساس خود را تباه مکن.

40 / من ( رستم ) امروز برای جنگ نیامده ام بلکه برای عذر خواهی و حفظ آبرو و جلوگیری از ننگ و رسوایی آمده ام.

41/ تو ( اسفندیار ) در ظلم و بیدادگری کوشش می کنی و از روی نادانی و بی عقلی عمل می کنی.

42/ رستم زه کمان را انداخت و تیر گز که نوک آن سمی بود را...

43/ در کمان قرار داد و سر خود را رو به آسمان گرفت.

44/ و گفت: ای خداوند آسمان ها و آفریننده ی خورشید و ای افزاینده ی دانش و شکوه و قدرت.

45/ خدایا تو جان پاک و قدرت و روان مرا میدانی. ( از باطن من آگاهی )

46/ که چقدر سعی می کنم شاید اسفندیار از جنگ منصرف شود.

47/ ( خدایا )تو می دانی که اسفندیار برای ظلم و بیداد می کوشد و همواره جنگاوری و مردانگی خود را به رخ من می کشد.

48/ خداوندا تو که آفریننده ی ماه و سیاره ی تیر هستی، برای کیفر و مجازات این گناه( کشتن اسفندیار ) مرا مواخذه مکن.

49/ رستم همان طور که سیمرغ دستور داده بود تیر گز را به سرعت در کمان قرار داد.

50/ و تیر را به چشم اسفندیار زد و دنیا در پیش آن پهلوان ( اسفندیار ) تیره و تار شد.

51/ قامت مانند سرو استوار اسفندیار را خم کرد و دانش و شکوه از او دور شد ( مُرد )


  
  

ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم.

حمد و سپاس مخصوص خداوند بزرگ و بلند مرتبه است که بندگی و عبادت او باعث نزدیکی به او می شود و همچنین شکر خداوند موجب افزونی نعمت می شود. هر نفسی که فرو می رود یاری رسان زندگی است و وقتی بیرون می آید شادی بخش وجود است.

1/ هیچ کس نمی تواند با قدرت و گفتار خود شکر خدا را به جا آورد.

 

2/ بنده بهتر است برای کوتاهی در عبادت در پیشگاه خداوند عذر خواهی کند

3/ و گر نه، آن چه را که لایق خداست، هیچ کس نمی تواند به جا بیاورد.

باران رحمت....: لطف و کرم الهی که بی اندازه است همانند بارانی، شامل حال همهی بندگان شده و نعمت بی حد و حساب خداوند همانند سفره ای همه جا گسترده شده است. آبروی بندگان را با وجود گناهکار بودن آن ها نمی ریزد و رزق و روزی تعیین شده آن ها را با وجود خطاکار بودنشان قطع نمی کند . خداوند به باد صبا دستور داده تا فرش سبز رنگ ( سبزه و چمن ) پهن کند و به ابر بهاری دستور داده تا گیاهان را در زمین بپروراند. ( خداوند ) به عنوان هدیه نوروزی درختان را با برگ های سبز پوشانده و به مناسبت فرا رسیدن فصل بهار شکوفه ها را بر شاخه ها رویانده است. شیره ی درخت انگور به قدرت خدا به شهد و شیرینی تبدیل شده و هسته ی درخت خرما با پرورش خداوند به نخل بلندی تبدیل شده است.

4/ ابر و باد و ماه و خورشید و آسمان( کل موجودات هستی ) مشفول فعالیت هستند تا تو روزی خود را به دست بیاوری و در بی خبری ( از یاد خداوند ) مصرف نکنی.

5/ همه ی پدیده های جهان برای آسایش تو در اختیارت قرار داده شده است. حال ، دور از انصاف است که تو از خالق پدیده ها فرمان برداری نکنی.

در خبر است .. . : حدیثی از پیامبر اسلام که سرور موجودات و مایه ی افتخار آن ها و عامل بخشایش جهانیان و برگزیده ی انسان ها و باقی مانده ی گردش روزگار است نقل شده که ...

6/ او ( پیامبر ) شفاعت کنندهف فرمانروا، پیام آور، بخشنده زیبا رو، خوش اندام، خوش بو و دارای نشان پیامبری است.

7/ ( پیامبر ) به خاطر کمال خود به جایگاه بلند رسید و با جمال نورانی خود، تاریکی ها را بر طرف کرد. همه ی خوی ها و عادات او زیباست، بر او و خاندانش درود بفرستید.

 8/ آن امتی که حامی و پشتیبانی چون تو دارد هیچ غم و اندوهی ندارد و هم چنان که کشتی نشینان نوح از امواج دریا هراسی نداشتند چون نوح پیامبر ناخدای کشتی بود.

هر گه که ....: هر زمان که یکی از بندگان خطاکار و آشفته حال، دست توبه به امید پذیرش توبه، به درگاه خدای بزرگ و بلند مرتبه بلند می کند، خدای بزرگ به او توجهی نمی کند، باز خدا را می خواند اما خداوند این بار هم رو برمی گرداند. بار سوم خداوند را با زاری و التماس صدا می زند، خداوند که پاکیزه و بزرگوار است می فرماید: ای فرشتگانم، من از بنده ی خود شرم دارم و او جز من پناهی ندارد پس او را بخشیدم، دعایش را پذیرفتم و خواسته اش را قبول کردم زیرا که از ناله ی فراوان او شرمسارم.

9/ بخشش و محبت خدا را ببین، بنده گناه کرده است و خدا شرمسار است.

عاکفان کعبه ی ... : گوشه نشینان عابد در بارگاه با شکوه خداوند به کوتاهی خود، در عبادت اقرار دارند و می گویند که : آن چنان که شایسته است تو را عبادت نکردیم و توصیف کنندگان زیور جمال خداوندی ( عارفان ) از زیبایی خدا در حیرت و شگفتی هستند و می گویند آن چنان که شایسته است تو را نشناختیم.

10/ اگر شخصی، توصیف خدا را از من بخواهد، من عاشق از خدایی که نشان از او ندارم چگونه سخن بگویم.

11/ عاشقان همواره در راه معشوق کشته می شوند و از کشتگان هرگز صدایی بر نمی خیزد.

یکی از صاحبدلان ... : یکی از عارفان در تفکر عارفانه ی خود فرو رفته بود و در دریای کشف اسرار الهی غرق شده بود. هنگامی که از این عبادت فارغ شد یکی از دوستان به او گفت: از این حالت عرفانی خود چه ارمغانی برای دوستان آوردی؟

گفت: قصد داشتم هنگامی که به گلزار جلوه های خداوندی رسیدم برای دوستان خود نیز از این جلوه ها هدیه ای بیاورم.

وقتی رسیدم بوی چنان مرا از خود بی خود کرد که اختیار را از دست دادم و چیزی نتوانستم همراه بیاورم.

12/ ای پرنده ی سحری (بلبل ) عشق واقعی را از پروانه یاد بگیر زیرا پروانه در راه عشق، جان خود را فدا می کند ولی صدایی از او بلند نمی شود.

13/ کسانی که ادعا می کنند خدا را شناخته اند از او بی خبرند زیرا هر کس خدا را شناخت خبری از او به دیگران نخواهد رسید.

14/ای خدایی که از خیال و سنجش و مقایسه و گمان و از هر چه درباره ی تو گفته اند و شنیده ایم و خوانده ایم برتر و بالاتر هستی.

15/ سخن ما تمام شد، عمر ما هم تمام شد ولی ما هنوز در ابتدای ستایش و وصف تو فرو مانده ایم.

 

افلاک حریم بارگاهت

 

1/ ای پیامبری که جایگاه و منزلگاه تو در بالای آسمان هفتم و تکیه گاه تو عرش گنبدی شکل است.

2/ ای پیامبر تو آن چنان بلند مقامی که فلک نهم با مرتبه ی بلند خود در برابر تو بی قدر و پست است.

3/ عقل و دانش بشری، خدمتگزار و پیرو تو می باشد و شرع برای محافظت و نگهداری از خود به تو پناه آورده است.

4/ ماه با تمام زیبایی اش در مقابل تو همچون گردن بندی در گردن اسبت هست و شب با همه ی سیاهی اش رشته ای از پرچم سیاه رنگ توست.

5/ جبرئیل برای خدمت کردن همواره در درگاه تو مقیم و ساکن است و جایگاه تو نیز در آسمان هاست.

6/ اگر چه آسمان رفیع است ولی از نظر مقام زیر پای تو قرار دارد. و عقل هر چند بزرگ باشد در برابر تو همچون طفلی ناتوان است.

7/ خدا از روی احترام و بزرگداشت تو به صورت همچون ماهت سوگند یاد کرده است.

8/ خدا که عقل و دانش را برای نگهبانی از جان آفریده است نام تو را همردیف نام خود کرده است.

 

 

 


91/8/22::: 6:19 ع
نظر()
  
  
<      1   2